خوب تعجبی نداره وقتی برای دوستات اتفاقات دور از ذهن و ناراحت کننده ای میوفته و دوست و فامیل از آگاه گرفته تا تعطیل بهت هشدار میدن و نصیحتت می کنن ، نه تنها انتقاد از یادت میره بلکه تمام حس نوشتنت هم کمرنگ میشه و شاید تا مرز نابودی بره!
احساس می کنی یک عده عمدا می خوان اعتماد بنفست رو ازت بگیرن و به جایی برسی که به خودت بگی تو هیچی نمی دونی و بزرگ ترها می دونن ، تو بینش و اندیشه ای هم نداری و هر آنچه که داری غیر منطقی و اشتباه است و ره به ترکستان می برد! یه کامیون حرف مخرب بهت می زنن که آخر با یک جمله ی دیگه همراه میشه : البته تو تنها نیستی ؛ اغلب جوونا و فلانی وفلانی هم مثل تو فکر می کنند و همه هم اشتباه می کنند. تازه این قسمت امیدوارکنندش بود.
هی خودتو می خوری و جایی میرسی که دیگه نه انگیزه ای برای بیان احساسات داری و نه وقتی در اولویت هات قرار میدی برای کاری که هم خیلی دوستش داری و هم خیلی برات لازمه.
اما بالاخره به خودت میای و میبینی چند ماه گذشته و هیچ اتفاق غیرتحریک آمیزی نیوفتاده و شبیه این فیلمهای جیم ساز از نو شروع میکنی موزیک آیز آف تایگر میذاری و این جمله که : چرا که نه؟؟
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
اندازه نگهدار که اندازه نکوست
پاسخحذفخير الامور اوسطها
حق با توئه داش.منم همین مشکل رو دارم. چپ میری میگن بپاها. راست میری میگن مراقب باش ها. اصلا نمیری میگن دیدی تو که آتیشیشون بودی پس زدی چه برسه به بقیه. یکی نیست بگه بابا زندگیه خودمه. اصلا میخوام ... توش. البته با احتیاط کردن کاملا موافق هستم و همیشه هم مراقب اوضاع هستم. اما از اینکه فکر میکنن ما نمیفهمیم و اونها کاملا میدونن چه خبره در صورتیکه اصلا تو باغ نیستن حالم به هم میخوره. از اینکه میخوان ترسو باشیم و با ترس زندگی کنیم حالم به هم میخوره.همین!
پاسخحذف